خیلی حسودم.خودم هم میدانم.ازینکه کدو زودتر از من برود خانه ی بخت ان روز ک برسد از حسودی میترکم.کلا همیشه یک قدم جلوتر بوده.فقط کافی بود ک من بگویم میخواهم امسال فلان کار را بکنم.از انجایی ک همیشه کارهایم را با تاخیر انجام میدهم بهانه ای میشد برایش ک زودتر دست به کار شود و موفق هم.نمونه اش کلاس رفتم مرتبط با رشته به ماه نکشید ک رفت.باشکاه رفتم باز هم رفت.تصمیم گرفتم ارشد بخانم یک سال زودتر رفت.تصمیم گرفتم ازدواج کنم.من کات کردم و او ک یک ماه بعد از من شروع به صحبت کرده بود همچنان ادامه دارد.ل اینجا بود.بهش گفتم چرا پس برای من تحقیق نکردی.اگه من عاشقش میشدم چی?خوب واسه کدو استین بالا میزنی ها.خواستم به شوخی گفته باشم ولی خیلی جدی از اب در امد.وقتی ناراحتم بغض میکنم همه میفهمند.گفتم رفتارت خیلی بچگانه بود.ک چرا اول به ف گفتم به تو نگفتم ک باعث شد خودت رو کنار بکشی.اگر من ساده زود باور بودم و گول حرفهایش را میخوردم چه? گفت با توجه به حرفهایی ک میزدی من تصمیم داشتم دخالتی نکنم.در حالی ک من اصلا بهش چیزی نگفته بودم.حاضر بود بدبخت بشوم اما تحقیقی نکند چون دیرتر از همه فهمیده بود!!!گفت ازون کوچولو ها چ خبر.گفتم هیچ.کدو نمکش گل کرد گفت دوتا را بگذار روی هم میشوند یکی.باحال گفت خودم هم خندیدم اما ناراحت شدم.همیشه در چنین مواقعی بدون توجه به حال طرف نمک میپاشد.ل بهش گفت بگذار رها به جایت برود تدریس.بگذارد به جای تو ازو خوششان بیاید.زهرخندی زدم و به بهانه درس جمع را ترک گفتم.خیلی وقت بود اینجور سوزش گلو و بغض نداشتم.و اشک نریخته بودم.دست اخر امد گفت بیا بریم بیرون بدون اینکه نگاهش کنم گفتم به سلامت.
ایراد از خودم است ک به موقع واکنش نشان نمیدهم.احساساتم را سرکوب میکنم تا به انفجار برسم و بعد حرف بزنم.حرفهای بد و غم انگیز و کاملا از سر دلخوری و عصبانیت جمع شده از قبل.اما ترک کردن جمع و نشان دادن ناراحتی خیلی ترفند خوبی است.همان لحظه.انی.فوری.باید به کدو هم بگویم نمک نپاشد.
دیشب طاقتم طاق شد در جواب پیام تیچر گفتم اگه یه بار دیگه پیام بدبد دیگه طرف حسابتون من نیستم.گفتم برام اهمیتی ندارد ک درامد میلیونی دارید.ک چه کار میکنید.من اصلا به شما فکر هم نمیکنم.برید دنبال زندگی خودتون.گفت فک کردی ک چی.من پیام میدم بهت مگه ازت درخواست ازدواج دوباره کردم.گفتم من اصلا معنای این پیاماتون رو نمیفهمم در حالی که صدبار گفتم نه.جوابم نه هست.عصبانی شد.گفت خدا شفات بده.خیلی مغروری.گفتم دیگه پیامی تماسی از شما روی گوشیم نبینم.اخر شب دوباره پیام داد من خیلی دوست دارم.تو اون سه ماه کاری کردی باهام بهت علاقمند بشم.دنبال بهونه بودی تموم کنی.من هنوزم دوست دارم.امیدوارم امیدوارم دیگه پیامی از من نبینی.در پناه حق.من دیگه جوابی ندادم.نمیتونم به قول خودش تو سی سالگی به همچین ادمی به عنوان کیس ازدواج فکر کنم.گفته بود به مامانت بگو سرکه بخره به بابات بگو دبه ی ترشی.از سر عصبانیت بود یا نظر واقعی نمیدانم.فقط گاهی به این فکر میکنم ک نکند دیر شود...
- ۹۴/۱۰/۲۱