عنوان ندارد

اینجا خانه ی مجازی من است برای حرفهایی که نمیتوان به زبان اورد و محلی برای اسایش روحم.

عنوان ندارد

اینجا خانه ی مجازی من است برای حرفهایی که نمیتوان به زبان اورد و محلی برای اسایش روحم.

  • ۱
  • ۰

میخوام از اتفاقی که اوایل سال افتاد و ذهنمو درگیر کرد حرف بزنم.اتفاقی که اولین بار تجربه اش کردم.در واقع خودمو مجبور کردم که بخوام انجامش بدم حتی اگه برا تجربه باشه.اولا اینو بگم که در استانه ی سی سالگی هستم و شاید برای شمایی که اینو میخونی عجیب به نظر برسه که تجربه ی اولم بوده با این سن و سالم.شایدم اصلا کسی این مطلبو نخونه.به هر حال من دنبال گوش شنوا نمیگردم اینا رو برا دل خودم مینویسم تا شاید ده سال دیگه بیست سال دیگه بخونم و به تجربه اولم بخندم.اصلا شاید به همسرم نشونش بدم و با هم به تجربه ی اولم بخندیم.شایدم فقط برا خودم نگهش دارم.خلاصه اینکه بنده تا یکی دو سال پیش اصلا تو این مایعات سیر نمیکردم که یه روزی مزدوج بشم و تشکیل خانواده بدم.بعله.همش سرم تو کتاب بوده و کسب هنر و علایقم.تا اینکه نمیدونم از یکی دو سال پیش چی شده که به فکر افتادم که منم گیلی لیلی بشم و برم خونه ی بخت.به عبارتی بلوغ عاطفی تو سن بیستو شیش هفت سالگی.اواخر فروردین بودش که نون بهم وایبر زد که قصد ازدواج داری و منم بعله رو دادم!که ازم بعید بود.تا قبل اون همش تو فاز قاطی پاتی کردن بودم.خلاصه عکس اقایی که شرحشو خواهم نوشت و برام فرستاد و عکس منم نشونش داد و قرار گذاشتیم همو خونه ی نون ببینیم.قبل رفتن به خونه ی نون یه بسته شکلات خریدم چون اولین بار بودش که خونشون میرفتم و عروسیشم نرفته بودم.قبل وارد شدن به منزل به نون گفتم که خیلی خجالت میکشم و اون سر صحبتو باز کرد.دستشم درد نکنه وگرنه اب میشدم همونجا.خلاصه نون و شوهر بی نمکش ما  رو با دو تا چایی تنها گذاشتن.نمیدونم بخاطر رفتارش بود یا خودم دچار تغییرات شدم که بعدش اصلا حس بدی نداشتم و تا حدودی راحت بودم باهاش.اصرار کرد که من سوال بپرسم و اون جواب بده.مثه یه مصاحبه استخدامی شده بود که من میپرسیدم و اون بدون معطلی و فوری جواب میداد.جوابای کلی که حتی یک درصداز شخصیت واقعیشو نشناختم.نفهمیدم خودشو مبادی اداب نشون میداد واقعا همونقدر مهربون بود یا نه همونقدر ایده ال یا به ایده الهام نزدیک.خوب شاید فکر کنید چون اولین تجربه ام در مورد ازدواج بود مثه دخترای چهارده ساله مجذوب اولین نفر شدم.اما واقعیتش اینه که اینطوری نبوده.درسته که از خیلیا خوشم اومده تو زندگیم اما باهاشون راجع به ازدواج حرف نزدم.همه اش در حد نگاه بوده و شاید با بعضیاشون در حد چند تا جمله.واقعیتش اینه که خیلی شبیه من بود.حتی طرز رفتارش و حالت حرف زدنش شبیه من بود یا لااقل اونطوری بود که من میپسندم.خلاصه اینکه بدم نیومد ازش.حتی وقتی اومدم خونه و خواهرام پرسیدن طرف چطور بود یادمه گفتم به طرز مشکوکی خیلی خوب و شبیه من بود.اما خوب ادمی نیستم که به این راحتیا اعتماد کنم .ترجیح میدم منفی فکر کنم اولش تا بعدا عکسش ثابت بشه.رفتارش طوری بود که به نظرم اونم همین حسو داشت یا اینطوری القا میکرد بهم.درسته که اصلا بی تجربه ی کامل هستم در این زمینه اما حس زنانه ام بهم میگفت که اونم خوشش اومده.حتی بعد اون روز به نون گفته بود که ازم خوشش اومده اما اتفاقی براش پیش اومده و حالش طوری نبوده که بتونه بهم زنگ بزنه!!!خلاصه سوالایی پرسیدم و جوابای کلی بدون مکث تحویلم داد.دیگه داشتم فکر میکردم که شاید بتونم باهاش ادامه بدم که یهو مهمترین سوالم اومد تو ذهنم.البته نمیخواستم اون روز بپرسم اما پرسسیدم.یادمه پرسیدم نظرتون راجع به ادمای شکاک و خسیس چیه?که یهو مکث طولانی کرد و قرمز شد.مشکوک شدم که واقعا این دو تا خسیسه رو داشته باشه.گفتش دوستاش بهش میگن که ادم خسیسیه اما اگه خانومش هوس پیتزا کنه یا مثلا لباسیو بخواد اگه داشته باشه خرج میکنه براش.اما جواب خیلی کلی بود مثه وقتی که میگفت ادم خشکی نیستم و منظورشو اط ادم خشک نمیفهمیدم.یا اینکه گفت ادم ارومیه اما خدا نکنه عصبانی بشه نگفت عصبانیتش چطوریه.وقتی ام ازش پرسیدم چی بیشتر از همه عصبانیش میکنه محل کارشو مثال زد و گفت بی نظمی.خیلی کلی حرف میزد.گفتم که این قضیه باشه برا بعد که خوب بتونم بعدا ته توی ماجرا رو دربیارم اما اگه ادم شکاکی بود همون جلسه اخرمون میشد و جوابشو نمیدادم برا دفعات بعدی.اما سوالمو خوب نپرسیدم در پاقع مثال خوب نزدم.گفتم که تو خانواده مون کسی بخاطر اینکه مرده به دخترا گیر نمیده.نه بابام نه داداشام.همیشه خط قرمزایی بوده که ملزم به رعایتشون باشی اما گیر نه.یادم نمیاد داداشام یا پدرم بهم گفته باشن اینو بپوش اونو نپوش.اما منظورم نوع پوشش نبود.که گفت خواهر منم اسپرت پوشه اما به خاطر من بخاطر کارم رعایت میکنه.نمیدونم چرا نگفتم منظورم از شکاک ادمیه که اگه تو خیابون با هم قدن بزنیم با همین وضع ظاهری که دارم اگه کسی تیکه ای بنداره کیو مقصر میدونی.منظورمو خوب نرسوندم بهش.که اخماش رفت تو هم.کلا حالت چهره ی اروم و مهربونش و لبخندش از صورتش محو شد.اون لحظه با خودم فکرر کردم که شاید واقعا ادم شکاکیه و خوب اگه کسی از من بپرسه که ادم اینطوری ای هستس میگم نه.دیگه ترجیح دادم سوالی نپرسم و نون و شوهرشو صدا کرد که بیان.خیلی برام جالب بود که هیچ سوالی نداشت.انگار اومده بود خودشو تسست کنه تو این شرایط هم.هم که میگم به این خاطره که به نظرم برعکس من ادم باتجریه ای تو این زمینه بود.خدا رو شکر که ازم سوالی نپرسید چون حتی به جواب سوالای خودمم فکر نکرده بودم.چه برسه سوالای جدید بخواد بپرسه.کاملا مرددد شده بودم بعد سوال اخر و اونم همچنان تو لک بود که شوهر بی نمک نون گفت خوب کی به کی شماره بده.من که همینجوری هنگ بودم و شایدم اخم کرده بودم یادم نیست که اقای بانمک گفتش شماره اونو من بنویسم و بهش میس بندازم.منم مثا این مسخ شده ها اصلا نفهمیدم چیکار دارم میکنم و میس انداختم.واقعا این یکی دیگه از من خیلی بعید بود.همینطور گیج و ویج داشتم نگاه میکردم که شوهر نون گفت دیدیداول دخترا نخ میدن.چشام از سرم پریده بود بیرون.دیگه فک کنم داشتم عصبانی میشدم که یهو برگشت گفت یادته که چه حرفی زده بودی رو به شوهر نون.که هر چی اصرار کزد نگفت.و منم همینطوری دلخوریم بیشتر و بیشتر میشد.حس کردم مثه این دختر اویزونا شدم.که سبد میگیرن دستشون و دنبال شوهر میگردن.واقعا تو اون لحظه این حسو داشتم.که ناراحتیم تا ماشینم طول کشید.اگر چه سعی میکرد سر حرفو وا کنه اما حس کردم از یه چیزی که نمیدونم چیه دلخوره.ازینکه فهمیده بودم ادم شکاکیه!اما چیزی که حالمو بد کرد این بود که هر شماره ای که شوهر نون میگفت بعدش نون در کمال سادگی میگفت این شماره نبود که.معلوم بود چند تا خط موبایل داره و ازین با تجربه هاست و مثه من دفه اولش نیست.یاد حرف خواهرام افتادم که اون موقعها چقدر بهم میگفتم با خواستگارات حرف بزن حالا نمیخواد که باهاشون حتما ازدپاج کنی و من میگفتم وقتی ادم قصد ازدواج نداره لزومی نمیبینم که حرفی بزنم.اما الان معنی حرفشونو میفهمم که چقدر حق داشتن.که من هیچ اشنایی با رفتارهای اقایون ندارم و در استانه ی سی سالگی خام وساده هستم و به اندازه دختر دبیرستانیای الان پخته نیستم و کاملا خامم.خلاصه اینکه نفهمیدم علیرغم اشتیاقی مه نشون میداد چرا هیچوقت تماسی نگرفت.احتمالا هیچوقتم نفهمم.راستی یادم رفت بگم حدود یه هفته بعد اون روز جلو درمانگاه با یه اقایی دیدمش که اونم منو دید.اما اینقدر که ازش دلخور بودم حتی سلام علیکم نکردم باهاش اونم روشو برگردوند اما دوستش هر یار که سرمو بالا کردم داشت نگاه میکرد.امیدوارم ازین پسرایی نباشه که هر دفه منو میبینه به همراهش راجع بهم توضیح بده.اصلا امیدوارم دیگه نبینمش تو این شهر کوچیک.دلخورم میفهمی دلخور.راستش اینقده اعتماد بنفس داشتم که فکر نمیکردم کسی منو نخواد وقتی موضوع جدی بشه.اما پاقعیت طور دیگه ایه مثه اینکه...

  • ۹۴/۰۳/۱۸
  • من هستم

نظرات (۱)

سلام.تا الان فکر میکردم وب یه دختر 25.24 ساله رو دارم میخونم اما وقتی فهمیدم که هم سن هستیم برام جالب شد. متنات خیلی شبیه متنها و دل نوشته های منه. خوشم اومد دنبالت میکنم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی