عنوان ندارد

اینجا خانه ی مجازی من است برای حرفهایی که نمیتوان به زبان اورد و محلی برای اسایش روحم.

عنوان ندارد

اینجا خانه ی مجازی من است برای حرفهایی که نمیتوان به زبان اورد و محلی برای اسایش روحم.

  • ۰
  • ۰

سردرد

چند روز هست که غم بدی شبها گریبانم را میگیرد.نمیتوانم اینبار گردن هورمونها بیاندازم چون موعدش گذشته.دعوای مسخره ای با کدو داشتم.بیرون رعد و برق میزند.و با صدای بچه ی همسایه قاطی میشود.همه دندانهایم بازی در اورده اند و نوبتی درد میگیرند و به غمهایم اضافه میکنند.نمیدانم پول درست کردنشان را از کجایم بیاورم.دیگر ترمیم دندان های خراب هم جزو اقدامات لوکس شده و از عهده ی چون منی بر نمی آید.کسی نیست.پدر و مادر رفته اند ولایتشان و خوب اینطوری ارامش بیشتری برقرار است.حداقل از غرولندهای گاهی بر حق مادر خبری نیست.کدو هم که امتحان دارد و خودش را چپانده توی اتاق بابا و زوی تختش بساط پهن کرده.از دست صداهای بچه های همسایه کلافه شده و زیر لب غر میزند.امروز لام زنگ زد و گفت برای قرعه کشی بابت تقسیم اراضی زمینهای ولایت برویم منزل ز.که ببینیم قرعه کدام قسمت به کداممان میخورد.حالش را نداشتم بروم و دعوت شام منزل ز را هم رد کردم.لام میگوید افسرده ای و به شوخی میگویم بعله.یک بله ی کشدار تحویلش میدهم.که در واقع حقیقتی است اما در قالب شوخی بیان میشود.هیچوقت دختر شاد و شنگولی نبوده ام.همیشه ارام و سر به زیر و خجول بودم.این غم سالهای سال همراهم بوده.یادم می اید که بچه که بودم همیشه شبها ازینکه پیرمرد را از دست بدهم هق هقم میگرفت.این فکر یک بچه هفت هشت ساله در مورد پدر ش بود که از موقعی که چشم باز کرد به نظرش پیر بود.امروز یاد اغوشش افتادم که شبها در کنار او و مادر میخوابیدم و اغوش مردانه اش برای جسم کوچکم جای بزرگی بود.کهان روزها صدای نفسش و بوی بدنش که از سر خستگی و کار روزانه بود ازارم میداد و کلی در اغوشش جابجا میشدم تا خوابم ببرد.و یاد بوسه های گرمش که محکم فشارم میداد و بیشتر شبیه زدن بود تا بوسیدن.پدرر و مادر پیرم هیچوقت رابطه ی عاشقلنه ای نداشتند که من بخواهم ازشان چیزی یاد بگیرم.حتی ارتباط خواهرانم با همسرشان بیشتر مثل حس شرم بود تا عشق.ابراز محبت را یاد نگرفتیم اما تا دلتان بخواهد بخاطر رنگ پوستمان که تیره بود و چهره مان که زیبا نبود تمسخر شدیم و به القاب زشت صدا زده شدیم و احساساتمان لگد مال شد.علیرغم تلاشهایی که کردم ابراز علاقه برایم خیلی سخت است.حتی به جنس موافق.از اینکه کسی را در اغوش بگیرم یا کسی مرا در اغوش بگیرد شرم دارم.اقای ه حق داشت که میگفت مثل شان نیستم و خاصم.همیشه میگفت بهترین شاگردم هستی اما به نظرم هیز و بدبخت مینمود.که سعی در اغوا کردنم داشت.ادم هرزه ای که زن زیبایش و داشتن دو فرزند سیرش نمیکرد.که چون پا نمیدادم به سمتم جلب میشد و تماسهای جسمی از روی قصد انجام میداد.و شاید هم از برخورد دستش با دستم خر کیف میشد لندهور کثیف.که هیچوقت بدون حظور بچه ها جلویش ظاهر نمیشدم.که حس نفرت انگیزی بهم القا میکند.ازاقای ه بگذریم.چون چیزهای خوبی هم از او یاد گرفته ام.دندانهایم تیر میکشند و من به قبولی در ازمونهای استخدامی فکر میکنم.به جور شدن پول برای رسیدگی بهشان و اینکه با داشتن کار ثابت میتوانم به پولی که پیرمرد بهم داده دست بزنم و ماشین بخرم.به رویای رانندگی تا محل کارم فکر میکنم و غرق لذت میشوم.به اینکه مستر ه پ می اید و معذرت میخواهد.به اینکه مرا خوب نشناخته اعتراف میکند.ابرهای بالا سرم را معده ام که لز گرسنگی اشوب شده است میترکاند.به عدسی شوری که کدو ناهار درست کرده فکر میکنم و به انتخابهای دیگری مثل املت و یا نون و پنیر یا فرنی درست کردن می اندیشم .فرنی با گلاب فراوان.اما یادم می افتد شکر نداریم.البته قند هست اما به درد سرش نمی ارزد.غم همچنان با من است و میخواهد ساعت یازده شب باهام املت بزند.غریب نیست?

  • ۹۴/۰۳/۱۹
  • من هستم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی