از دو هفته قبل که سکوتم رو شکستم و ماجرای هم کلاس شدنم با ماری رو براش تعریف کردم تا بحال چند بار خداحافظی کردم.چند بار حرفهای بدی به هم زدیم و اون روی همو دیدیم.میگفت عصبانی نمیشه.من اما گفته بودم که میشم.گفته بود میترسم ازین مدل دخترهای خشن باشی که داد و هوار راه میندازن.گفته بودم تو دوران نوجوانی شاید اما چندین ساله که صدامو نبردم بالا برا کدو.فقط دعوای لفظیه.عصبانی شدیم و حرفهای بد زدیم.گفتم فکر میکردم پسرها هم ادمن.نیاز به متخصص داری که هنوز به اون دختر متاهل زنگ میزنی.گفتم هنوز بچه ای زوده برات.تصمیمای احساسی میگیری.گفت بخدا بخدا حرفی نزدم.فقط چون به ز زنگ زده بود بابت کاری و سوالی و اینکه من جوابشو نداده بودم خودم به ناچار بهش زنگ زدم.گفتم تو اون لحظه تو سلف من کنار ماری بودم.قیافه اشو دیدم.دیدم بعدش با غذاش بازی میکرد.لبخندهای هیستریکشو دیدم.گفتم دخترا فراموش نمیکنن.مزاحم یه زن شوهردار میشی.خاطراتو براش زنده میکنی.گفت خیلی بدبینی.من بهش زنگ زدم چون اون کارم داشت.به کنایه گفتم بهش منو عروسیت دعوت کن.عصبانی شدم.گفتم ماری گفت شما بهش زنگ زدی.گفت بهت صبحا زنگ میزده تو بهش شبا زنگ میزدی.خیلی تو زندگیش کنجکاوی میکردی.حتی زمانی که نامزد داشت با هم در ارتباط بودین.میومد از نامزدش ک بهش خیانت کرده بود ولش کرده بود برات حرف میزد و گریه میکرد.میگفت کاش با تو اکی میشد.میگفت حتی اگه زن گرفتتی با هم دوست بمونید و رفت و امد کنید.گفتم من این روابطو نمیپسندم.جانماز اب میکشی ازونور به عشق قدیمیت ک شوهر کرده زنگ میزنی منم خیلی اتفاقی و عجیب تو اون لحظه هستم.چه خداییه.گفتی پس از نظر تو من خراب فاحشه ی چهار حرفی هستم.خنده ام گرفت.چهارحرفی رو برا اقایون بکار نمیبرن.گفتم چه بی ادبی و خداحافظی کردم.گفت خیلی باهام بد تا میکنی.گفتم حقته.فرداش زنگ زدم گفتم واقعا دیگه میخوام تمومش کنم.نمیخوام ادامه بدم.مغلطه کردی گفتی بخدا من خیانت نکردم.تو رفتی دانشگاه مثه افتاب پرست رنگ عوض کردی.خواستم مودب باشم.چیزی نگفتم.فقط به خدا سپردمت.گفتی خودت میخواستی تا اخر اذر ک بشه تمومش کنی بخاطر سن بالا و قیافه ام.یکی از عکسای پروفایلم تو تلگرامو برام سند کردی و گفتی درونت مثه این عکست پلید و زشته.بهم گفتی زشت.در حالی که قبلش فقط میگفتی ناز منی خوشگل منی.بلاکت کردم.از همه جا حذفت کزدم.بهم پیام دادی عذر خواهی کردی گفتی نباید از همه گروهها لفت میثادی.بچه ها فکر بد کردن.فکر کردن با هم دوستیم.بخاطر چند باری که تو دفترت قبل کلاس کنار هم نشسته بودیم و شیرینی که به زور ازم گرفتی و بچه ها دیدن شیرینی تر برا توعه و برا اونا شیرینی خشک گرفتم.که مستر ی فهمیده بود این قضیه رو.همونی که بعد تو بهم پیشنهاد داد و قبول نکردم.گفتم دلیلی برا اینجور فکرا نمیبینم.تا اینکه مستر ی پیام داد که چرا نمیاید کلاسا رو.کنجکاوم دلیلشو بدونم.که به دروغ گفتم درسام زیاده وقت ندارم.و ابروتو حفظ کردم.و چند بار پیام دادی که برگرد .دیدی ک قبول نمیکنم پیام دادی امروز به خاطر خودم میگی که برا رزومه ام این گلاس اومدن خوبه.منم جوابی ندادم.دلم گرفته خیلی.نه بخاطر اینکه تو نیستی.اتفاقا خیلی ام خوشحالم ک خام نشدم و تصمیم احساسی نگرفتم.دلم گرفته چون هیچ کس دیگه ای تو این قلب وا مونده نیست.یکی که بقیه عمرمو کنارش با ارامش بگذرونم.خسته ام از اینجا.نمیخوام دیگه اینجا باشم.مجرد و سربار پیرمرد...
- ۹۴/۰۸/۰۵