عنوان ندارد

اینجا خانه ی مجازی من است برای حرفهایی که نمیتوان به زبان اورد و محلی برای اسایش روحم.

عنوان ندارد

اینجا خانه ی مجازی من است برای حرفهایی که نمیتوان به زبان اورد و محلی برای اسایش روحم.

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بد نیست?!

گاهی فکر میکنم خیلی بد است که ادم به پسر همشهری که 6 سال ازش کوچکتر است و همسن میم است در استانه ی سی سالگی فکر کند.اوایل در جواب پیامها و منشن ها ی عاشقانه اش در اینستا بگوید مرسی داداشم ک منو منشن کردی.هر یک روز دی میان بهش بگوید برادر داداشم تا فاز برندارد.اما ته دلش حس کند ک ازش خوشش امدت.البته نپع دوست داشتن از ان نوع هایی نیست ک فکرش را بکنید.یک حس علاقه به یک پسر خوشتیپ همشهری و بانمک و خنده دار.از فکر اینکه او هم در دلش همین حس را داشته لذت بردن شرم اور است? فکر کنم طبیهی باشد ک ادم علاقمند باشد ک از ظرف جنس مقابلش مورد تحسین قرار گرفته و خوشحال شود.یا مثلا ان یکی همکلاسی کوچولو ک جواب تمامی پرسشها را در گروه تلگرام میدهد و پیگیر کارهایت هست.حتی اگر هفت سال کوچکتر باشد باز هم لذت بخش است.یاد سین افتادم ک عاشق پسری شده بود که پنج سال ازش کوچکتر بود و من راهکار ارایه میدادم ان روزها.جریان را به ز میگویم با تاکید فراوان میگوید ک طبیعی است که عاشقت شوند این کوچولوها چون چهره ی ارام و جذابی داری و دختر خوبی هستی.مثل همه افرادی ک اخیرا باهاشون اشنا شدم میگوید حداقل پنج سال از انچه هستی جوانتر میزنی.و من قکر میکنم ک چ فایده.حتی دکتر هم ک قبل از ورود به دفتر دکتر ک باهاش ملاقات کرده بودم و استاد ان یکی همکلاسم بوده خبری ازش نیس ک نیس.پس چرا ان معجزه عظیم اتفاق نمی افتد.چرا گیلانی پسر نیستی.کجا رفتی.کاش بودی

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

یونی

از همه بزرگترم.چه خوابگاه چه دانشگاه.حداقل پنج سال!پسر کوچولوی هم کلاسی نخ میده.میدونه ازش بزرگترم.خوشتیپ گوگولیه بانمک.

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

سایکو

حالا که دیگه همه چیز تموم شده بین من و استاد مربوطه و اخرین پیامش این بود که اگرچه برای تو مهم نبود اما من خیلی ناراحت شدم که از دست دادمت.حالا که دیگه کسی نیست باز دارم به گیلانی پسر فکر میکنم .تمام دیشب به فکرش بودم.لعنتییییی

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

پایان شاید

از دو هفته قبل که سکوتم رو شکستم و ماجرای هم کلاس شدنم با ماری رو براش تعریف کردم تا بحال چند بار خداحافظی کردم.چند بار حرفهای بدی به هم زدیم و اون روی همو دیدیم.میگفت عصبانی نمیشه.من اما گفته بودم که میشم.گفته بود میترسم ازین مدل دخترهای خشن باشی که داد و هوار راه میندازن.گفته بودم تو دوران نوجوانی شاید اما چندین ساله که صدامو نبردم بالا برا کدو.فقط دعوای لفظیه.عصبانی شدیم و حرفهای بد زدیم.گفتم فکر میکردم پسرها هم ادمن.نیاز به متخصص داری که هنوز به اون دختر متاهل زنگ میزنی.گفتم هنوز بچه ای زوده برات.تصمیمای احساسی میگیری.گفت بخدا بخدا حرفی نزدم.فقط چون به ز زنگ زده بود بابت کاری و سوالی و اینکه من جوابشو نداده بودم خودم به ناچار بهش زنگ زدم.گفتم تو اون لحظه تو سلف من کنار ماری بودم.قیافه اشو دیدم.دیدم بعدش با غذاش بازی میکرد.لبخندهای هیستریکشو دیدم.گفتم دخترا فراموش نمیکنن.مزاحم یه زن شوهردار میشی.خاطراتو براش زنده میکنی.گفت خیلی بدبینی.من بهش زنگ زدم چون اون کارم داشت.به کنایه گفتم بهش منو عروسیت دعوت کن.عصبانی شدم.گفتم ماری گفت شما بهش زنگ زدی.گفت بهت صبحا زنگ میزده تو بهش شبا زنگ میزدی.خیلی تو زندگیش کنجکاوی میکردی.حتی زمانی که نامزد داشت با هم در  ارتباط بودین.میومد از نامزدش ک بهش خیانت کرده بود ولش کرده بود برات حرف  میزد و گریه میکرد.میگفت کاش با تو اکی میشد.میگفت حتی اگه زن گرفتتی با هم دوست بمونید و رفت و امد کنید.گفتم من این روابطو نمیپسندم.جانماز اب میکشی ازونور به عشق قدیمیت ک شوهر کرده زنگ میزنی منم خیلی اتفاقی و عجیب تو اون لحظه هستم.چه خداییه.گفتی پس از نظر تو من خراب فاحشه ی چهار حرفی هستم.خنده ام گرفت.چهارحرفی رو برا اقایون بکار نمیبرن.گفتم چه بی ادبی و خداحافظی کردم.گفت خیلی باهام بد تا میکنی.گفتم حقته.فرداش زنگ زدم گفتم واقعا دیگه میخوام تمومش کنم.نمیخوام ادامه بدم.مغلطه کردی گفتی بخدا من خیانت نکردم.تو رفتی دانشگاه مثه افتاب پرست رنگ عوض کردی.خواستم مودب باشم.چیزی نگفتم.فقط به خدا سپردمت.گفتی خودت میخواستی تا اخر اذر ک بشه تمومش کنی بخاطر سن بالا و قیافه ام.یکی از عکسای پروفایلم تو تلگرامو برام سند کردی و گفتی درونت مثه این عکست پلید و زشته.بهم گفتی زشت.در حالی که قبلش فقط میگفتی ناز منی خوشگل منی.بلاکت کردم.از همه جا حذفت کزدم.بهم پیام دادی عذر خواهی کردی گفتی نباید از همه گروهها لفت میثادی.بچه ها فکر بد کردن.فکر کردن با هم دوستیم.بخاطر چند باری که تو دفترت قبل کلاس کنار هم نشسته بودیم و شیرینی که به زور ازم گرفتی و بچه ها دیدن شیرینی تر برا توعه و برا اونا شیرینی خشک گرفتم.که مستر ی فهمیده بود این قضیه رو.همونی که بعد تو بهم پیشنهاد داد و قبول نکردم.گفتم دلیلی برا اینجور فکرا نمیبینم.تا اینکه مستر ی پیام داد که چرا نمیاید کلاسا رو.کنجکاوم دلیلشو بدونم.که به دروغ گفتم درسام زیاده وقت ندارم.و ابروتو حفظ کردم.و چند بار پیام دادی که برگرد .دیدی ک قبول نمیکنم پیام دادی امروز به خاطر خودم میگی که برا رزومه ام این گلاس اومدن خوبه.منم جوابی ندادم.دلم گرفته خیلی.نه بخاطر اینکه تو نیستی.اتفاقا خیلی ام خوشحالم ک خام نشدم و تصمیم احساسی نگرفتم.دلم گرفته چون هیچ کس دیگه ای تو  این قلب وا مونده نیست.یکی که بقیه عمرمو کنارش با ارامش بگذرونم.خسته ام از اینجا.نمیخوام دیگه اینجا باشم.مجرد و سربار پیرمرد...

  • من هستم