گاهی فکر میکنم خیلی بد است که ادم به پسر همشهری که 6 سال ازش کوچکتر است و همسن میم است در استانه ی سی سالگی فکر کند.اوایل در جواب پیامها و منشن ها ی عاشقانه اش در اینستا بگوید مرسی داداشم ک منو منشن کردی.هر یک روز دی میان بهش بگوید برادر داداشم تا فاز برندارد.اما ته دلش حس کند ک ازش خوشش امدت.البته نپع دوست داشتن از ان نوع هایی نیست ک فکرش را بکنید.یک حس علاقه به یک پسر خوشتیپ همشهری و بانمک و خنده دار.از فکر اینکه او هم در دلش همین حس را داشته لذت بردن شرم اور است? فکر کنم طبیهی باشد ک ادم علاقمند باشد ک از ظرف جنس مقابلش مورد تحسین قرار گرفته و خوشحال شود.یا مثلا ان یکی همکلاسی کوچولو ک جواب تمامی پرسشها را در گروه تلگرام میدهد و پیگیر کارهایت هست.حتی اگر هفت سال کوچکتر باشد باز هم لذت بخش است.یاد سین افتادم ک عاشق پسری شده بود که پنج سال ازش کوچکتر بود و من راهکار ارایه میدادم ان روزها.جریان را به ز میگویم با تاکید فراوان میگوید ک طبیعی است که عاشقت شوند این کوچولوها چون چهره ی ارام و جذابی داری و دختر خوبی هستی.مثل همه افرادی ک اخیرا باهاشون اشنا شدم میگوید حداقل پنج سال از انچه هستی جوانتر میزنی.و من قکر میکنم ک چ فایده.حتی دکتر هم ک قبل از ورود به دفتر دکتر ک باهاش ملاقات کرده بودم و استاد ان یکی همکلاسم بوده خبری ازش نیس ک نیس.پس چرا ان معجزه عظیم اتفاق نمی افتد.چرا گیلانی پسر نیستی.کجا رفتی.کاش بودی