الان یه ساعتی میشه که پا شدم.خواستم بفهمم حسم چطوره امروز.که یهو دیدم صدای نفس کشیدنم کمتر شد.ناخوداگاه.جالب بود.یعنی وقتی تمرکز میکنم اروم تر میشم.عمیق تر و ارومتر نفس میکشم.فکر کنم وقت شروع کردن تابلوی جدید رسیده.تمرکز تا بدست اوردن حس خوبی دوباره.تمرکز رو خلق چیزی .موجودی که بسازمش با عشق و همه غما رو با توجه کامل به ساختش بسپرم بدست فراموشی.چند هفته پیش که با الف رفته بودیم بیرون اقای جیم رو دیدم.البته ندیدمش همین که از کنارم رد شد الف گفت این آقایی که از کنارمون رد شد داشت با خشانت نگاهت میکرد.من که سرم تو گوشی بود برگشتم و دیدم که بعله.استاد قدیمیمه.که یه روزایی هم اون ذهنمو درگیر خودش کرده بود.که چراغ سبز ای ناجوری میداد و من توجه نمیکردم.که خوشم میومد و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم.که قلبم با دیدنش از جا کنده میشد و به روم نمیاوردم.که تمام تلاششو میکرد که باهام چشم تو چشم بشه.که همیشه سعی میکرد کنارم بشینه.که وقتی بهش پشت میکردم میومد و دستشو رو تکیه گاه صندلیم میزاشت و منو برق میگرفت.من آدم عشقای موقتی هستم.ادم پوکر فیسی که تمام علایم عشقو تو دل بزرگش مخفی میکنه.که دست عشقو نمیگیره و با پا پرتش میکنه بیرون از دلش.که دل میکنه و دل نمیده.چرا?چون میخواد منطقی فکر کنه.چون فکر میکنه عشق زودگذره و پابرجا نیست.چون قددرت ریسک کردن نداره.جون ترسو تشریف داره.ترس از ابرو ترس از شکست ترس از طرد شدن بعد عاشق شدن.مثه همه دفه های قبل.مثه وقتی که جذب پسر قد بلند یونی شده بود و چراغ سبزا رو دونه دونه رد میکرد تا اینکه ترم اخر اون پسر و باذیه دختر عین خودش دید.مثه دوران تینیجری که پسر همسایه رو ندید میگرفت.پسری که رو بزگ پرتقال براشش ای لاو یو مینوشت و همیشه تو مسیر مدرسه پیداش میشد و نگاهاش عاشقانه بود.که برا نشون دادن بزرگ شدنش پشت در خونمون با دوستاش می ایستاد و سیگار میکشید.و خیلی موارد دیگه که حال نوشتنش نیست.کاش یکی از این نگاه ها به کلمه و حرف تبدیل میشد.کاش اینقدر سنگی نبود این دختر.پوکر فیس نادوووون.
حس این روطام و همه روزام فید بک به گذشته اس.و خیالبافیایی که تمومی ندارن.
باید برم وسایل مورد نیاز برای خلق موجود جدید رو فراهم کنم.اما قبلش باید برم کتابخونه و کتابا رو پس بدم.یادم باشه به ریحون زنگ بزنم تا بهم اون مطلب لعنتیو یاد بده.که تو همه ازمونا مییاد.