عنوان ندارد

اینجا خانه ی مجازی من است برای حرفهایی که نمیتوان به زبان اورد و محلی برای اسایش روحم.

عنوان ندارد

اینجا خانه ی مجازی من است برای حرفهایی که نمیتوان به زبان اورد و محلی برای اسایش روحم.

  • ۰
  • ۰

راستی قراره یه روز در هفته یه کلاس جدید برم که مدرکی مرتبط با رشته ام بگیرم تا شاید بتونم کار گیر بیارم.هم بخاطر سلامتیم هم بدست اوردن فرصتای خوب تو زندگی اینده ام.

راستشو بخواهید دارم همه اش به گیلانی پسر فکر میکنم.لعنتی سطح توقعم رو برده بالا.باید حتما کار گیر بیارم.حس میکنم دلیلی که منو نخواست همین بوده.همونطوری که نون اون روز که با بچه ها خونه ی میم مو صافه جمع شده بودیم در جواب سوزوکی که گفته بود یکیو پیدا کنید برا خودتون نون بدون مقدمه گفت باید کار داشته باشید بعد.که حس کردم غیر مستقیم با منه.باید حتما حتما کار گیر بیارم تا امثال دست و پا چلفتی جرات جلو اومدن نداشته باشن.اه عاشق پیشه هم با این کیس معرفی کردنش.

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

خواهش

تازه فهمیدم اون پسری که عاشق پیشه منو بهش معرفی کرده کیه.یعنی امروز الف تو مهمونی افطار خونه ی ف بهم گفت.همونی که اون روزی که عاشقذپیشه دماغشو عمل کرده بود اومده بود.و مثه غربتیا یه گوشه کز کرده بود.که حالم از سادگیش و مظلومیتش بهم خورده بود.که مثه ق روباز نبود و بر خلاف اون فقط ساکت بغل تلویزیون خودشو جمعدکرده بود.که منو یاد خودم میدانداخت و خیلی خجالتی و بی دست و پا بود.که الان هیچ کاری نداره و تحصیلاتش معلوم نیست چیه و ماشینشم به دلایل نامعلومی فروخته.که کار سنگ خونه ی عاشق پیشه اینا به عهده شه.خدایا تو همین شبای عزیز ازت خواهش میکنم اونو سر راهم قرار نده.چون نمیتونم بگم نمیخوام.چون خانواده منو میکشن این دفه.چون بخاطر حماقتم تو گذشته گزینه های خوبی رو از دست دادم و سنم رو به ترشیدگی میره و حق انتخاب زیادی برام نمونده.خدایا ازت خواهش میککنم یکی دیگه رو به زودی سر راهم بزار .نه اینو.یکی که به ایده الام حداقل تا پنجاه درصد نزدیک باشه.نه اون پسر دست و پا چلفتی و خجالتی و بی عرضه

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

دارم کتابی میخوانم به نام مردان مریخی زنان ونوسی و تازه خودم زا کشف میکنم.که شاید مردها را هم بتوانم کشف کنم.جدیدا ها سرگرمس ام شده شناخت روحیات و خلقیات خانوم ها و اقایان محترمه.به زبان بدن بیشتر توجه میکنم.به چهره هایشات با دقت بیشتری نگاه میکنم و تاثیر حرفهایم رویشان را از دیده میگذرانم.البته این مساله شاملل حال نفرت انگیزها نمیشود.چون اصلا بهشان نگاه نمیکنم و فقط حرفم را میزنم چه خوششان بیاید چه نه.جوشهای سرسیاهم را با خالیی کردم و جای بعضیشان میسوزدد.امروز نوبت لیزر داشتم و خانوم لیزری فرمودند همان ابزار را برای بیکینی هم استفاده میکنند اما استریل و ضد عفونی میکنندش.عوووق.خانپم لیزر کننده و بعضی های دیگر از کدو خوششان می اید بدجور.خوب حق هم دارند چون چهره ی بی منطق و بی ادبش را در منزل ندیده اند و فقط به زبان بازیهایش توجه میکنند.بسی خوشحالم که طی تقسیمات ارثسه پدری کنار کدو نیستم.رویاهایی که به زبان می اورم را عملی میکند و بهو نام خودش به ثبت میرساند.واقعا تصمیم دارم از موضوعی مطلعش نکنم.ادای بزرگترها را در می اورد برایم و حالم را با شی ین بازیهایش به هم میزند.ttpod اهنگ مورد علاقه ام را انلاین پخش نمیکند و باعث میشوم به بلاگ کشیده شوم.مادر قبل رفتن پیش خانوم پسر دایی که پسر سومش را زاییده میگوید که توی ابگوشت سیب زمینی بیاندازم.معده ام اشوب و گرسنه است و صورتم میسوزد.اه یادم رفت بعد تخلیه جوشها بشورم صورت بینوا را ان هم با شامپو بچه.هسته ی الوچه ای که از حیاط کندم توی دهانم خیس میخورد و هی مکانش را از زیر زبان به روی زبان تغییر میدهد.به اینستایم سر میزنم و خوشخالی همسالان و کوچکترها و عکسهای دونفره و چند نفره و تکنفره شان را با اپل هایشان یا ماشینهایشان و با عشقهایشان میبینم.و یاد این می افتم که همیشه باید مراعات کنم بخاطر خانواده .که جور دیگری نمیتوانم باشم اگرچه که دیگر نمیتوانم جور دیگری بشوم.دختر خوش اخلاق باشگاه را میبینم در خیابان و از اینکه سوم دبیرستان است شاخهایم در می اید.بروم و ماموریت مادر را انجام بدهم.البته دست چپم بیحس شده بخاطر نکه داشتن گوشی.دست ضعیفتر م که ناز نازی است و کمتر کار میکند و بیشتر استراحت.و یاد حرف دختر باشکاه می افتم که میگوید بیاااااا

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

باز هم

بازم تو مساله ای که بهم ربطی نداشت دخالت کردم و بیخود اعصاب نداشته ام را خورد کردم.الف امروز کنکور داششت و لام ریده بود به اعصاب مادرش.اصلا طریقه ی صحبت کردن درست را بلد نیست.همیشه حرفهایی میزند روی هوا و بی معنا که باعث ناراحتی اطرافیان میشود.کاملا بی ملاحظه و سر به هواست.با این سن و سالش.خیلی شبیه کدو است.از لحاظ بی نظمی و بیخودیی حرف زدن و جالب ماجرا اینکه همیشه کارشان پیش میرود و برایشان خوب پیش می اید.

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

همه مودی ها

اقا اصلا همه افسردگی داریما.این چه وضعیه اخه.همه جوونا داغوون.دیروز ز زنگ زد گفت قبل اینکه بریم شام همگی بیرون منو اونو الی بریم پاساژ گردی تو شهرای اطراف.منم رفتم.الی صبح از فشار عصبی چشماش سیاهی رفته بود .دکتر یهش گفت باید انرژیتو تخلیه کنی وگرنه  هنین اشه و همین کاسه.منم برا بهتر شدن حالش کلی ازش تعریف کردم.گفتم وقتی مریضی خوشگلتری و به به چه سری چه دمی عجب پایی.تا شب که حالش بهتر شد.به خودمم توجه کردم.وقتی که میم ها بودن خیلی حالم بهتر شد.مخصوصا میم کوچیکه و الف کوچیکه که پانتومیم رو واقعا عاااااالی و خنده دار اجرا میکردن.قرار شد خودشون برن کوهنوردی که من بخاطر امتحان کدو نتونستم برم.هر چی هم سعی کردم مخ الی رو بزنم نشد که نشد.اقارمن عاشق ورزش و پیاده روی ام.حالمو خووووووب میکنه.مخصوصاروالیبال اخری چند دقیقه ای که زدیم.گل هم نخریدم هنوز برا پیکره ساختن.

امروز حالم خوبه

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

دیروز

دیروز که برای پس دادن کتاب رفته بودم الف کوچولوی نانازیه عشق منو از پنجره دید و داد زد مامانی رها اومده.منم بهش قول دادم کتابا رو پس بدم و برم پیشش.دو تا کتای تاریخی گرفتم در مورد اوایل انقلاب و ملی شدن صنعت نفت و پهلپی و ازین حرفا که شاید تو ازمونم بدرد بخوره.یکیشو حدود صد صفحه خوندم و حال نکردم زیاد.الان جلوم همینجوری بازه.اونطوری که دلم میخواست نبود.دیشب قانپن شکنی کردم اما عذاب وجدان نگرفتم.چرا????صبحم پا شدم دست و پامو مومک انداختم.حس خوبی دارم.دیروز که خونه ی الف یودیم یهو ز اینا اومدن دنبالم که بریم پیاده روی.همینکه الف کوچولو فهمید میخوام برم شروع به گریه کرد که منم میام و الف بزرگه هم که از اولش داشت گریه میکرد چون باباش قول بستنی شو عملی نکرده بود.اونم گفت میام.منم که حال دو تا بچه رو نداشتم گفتم میخوایم بریم مانتو بخریم .الکی.که مامان و بابای الفها هم تصمیم کرفتن بیان و اونحا دیدیمش.بابای الفها تو گوشیش نرم افزاری داره که ضربان قلبو از انگشت تشخیص میده که برا من بالا بود.نمیدونم چرا.شاید بخاطر حس بدو گریه های این چند روزه بود.گفتم که اینا یعنی این نرم افزارا چرت میگن و گفتش با دستگاه بینارستان چک کرده خیلی دقیقه.گفت مگه ورزش نمیکنی دیگه.گفتم حدود یه ماهی میشه که نه.اما در واقع بیشتر بود.از بعد عید دیگه باشگاه نرفتم که نرفتم.ز گفت که عاشق پیشه به یکی از دوستاش گفته که یکیو میشناسه که خیلی کیس مناسبیه براش.منو میگفت.از عاشق پیشه خداییش خعلی بعید بوداااااا!!!دیگه حس پیری واقعا بهم دست داد .همه برام دنبال شوهر میگردن.از دوست گرفته تا خانواده.سر همین موضوع ز اینا کلی مسخرهه بازی در اوردن.نمیدونم چرا دیگه اونقدر مثه قبلنا از همه چی ناراحت نمیشم.البته همونقدر زودرنج و حساس هستما یعنی به همون دلایل قبلی ناراحت میشم اما شدتش خیلی کم شدی و تو بعضی موارد لحظه ای شده برام.فک کنم نشونه ی خوبیه.شاید نشونه ای از بلوغ عاطفی.خلاصه اینکه ابر و باد و مه و خور شید و فلک در کارند تا من هم بعلهههه.دندون لعنتی تیر میکشه و این یعنی من باید یه کار ثابت بخاطر سلامتیمم که شده داشته باشم.راستی بلاگ چزا فیلترینگ نداره برا بعضی نوشته ها.منظورم اینه که چطوری میشه برا بعضی نوشته ها رمز گذاشت مثه بلاگفا.کسی نمیدونه?

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

حس

الان یه ساعتی میشه که پا شدم.خواستم بفهمم حسم چطوره امروز.که یهو دیدم صدای نفس کشیدنم کمتر شد.ناخوداگاه.جالب بود.یعنی وقتی تمرکز میکنم اروم تر میشم.عمیق تر  و ارومتر نفس میکشم.فکر کنم وقت شروع کردن تابلوی جدید رسیده.تمرکز تا بدست اوردن حس خوبی دوباره.تمرکز رو خلق چیزی .موجودی که بسازمش با عشق و همه غما رو با توجه کامل به ساختش بسپرم بدست فراموشی.چند هفته پیش که با الف رفته بودیم بیرون اقای جیم رو دیدم.البته ندیدمش همین که از کنارم رد شد الف گفت این آقایی که از کنارمون رد شد داشت با خشانت نگاهت میکرد.من که سرم تو گوشی بود برگشتم و دیدم که بعله.استاد قدیمیمه.که یه روزایی هم اون ذهنمو درگیر خودش کرده بود.که چراغ سبز ای ناجوری میداد و من توجه نمیکردم.که خوشم میومد و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم.که قلبم با دیدنش از جا کنده میشد و به روم نمیاوردم.که تمام تلاششو میکرد که باهام چشم تو چشم بشه.که همیشه سعی میکرد کنارم بشینه.که وقتی بهش پشت میکردم میومد و دستشو رو تکیه گاه صندلیم میزاشت و منو برق میگرفت.من آدم عشقای موقتی هستم.ادم پوکر فیسی که تمام علایم عشقو تو دل بزرگش مخفی میکنه.که دست عشقو نمیگیره و با پا پرتش میکنه بیرون از دلش.که دل میکنه و دل نمیده.چرا?چون میخواد منطقی فکر کنه.چون فکر میکنه عشق زودگذره و پابرجا نیست.چون قددرت ریسک کردن نداره.جون ترسو تشریف داره.ترس از ابرو  ترس از شکست  ترس از طرد شدن بعد عاشق شدن.مثه همه دفه های قبل.مثه وقتی که جذب پسر قد بلند یونی شده بود و چراغ سبزا رو دونه دونه رد میکرد تا اینکه ترم اخر اون پسر و باذیه دختر عین خودش دید.مثه دوران تینیجری که پسر همسایه رو ندید میگرفت.پسری که رو بزگ پرتقال براشش ای لاو یو مینوشت و همیشه تو مسیر مدرسه پیداش میشد و نگاهاش عاشقانه بود.که برا نشون دادن بزرگ شدنش پشت در خونمون با دوستاش می ایستاد و سیگار میکشید.و خیلی موارد دیگه که حال نوشتنش نیست.کاش یکی از این نگاه ها به کلمه و حرف تبدیل میشد.کاش اینقدر سنگی نبود این دختر.پوکر فیس نادوووون.

حس این روطام و همه روزام فید بک به گذشته اس.و خیالبافیایی که  تمومی ندارن.

باید برم وسایل مورد نیاز برای خلق موجود جدید رو فراهم کنم.اما قبلش باید برم کتابخونه و کتابا رو پس بدم.یادم باشه به ریحون زنگ بزنم تا  بهم اون مطلب لعنتیو یاد بده.که تو همه ازمونا مییاد.

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

سردرد

چند روز هست که غم بدی شبها گریبانم را میگیرد.نمیتوانم اینبار گردن هورمونها بیاندازم چون موعدش گذشته.دعوای مسخره ای با کدو داشتم.بیرون رعد و برق میزند.و با صدای بچه ی همسایه قاطی میشود.همه دندانهایم بازی در اورده اند و نوبتی درد میگیرند و به غمهایم اضافه میکنند.نمیدانم پول درست کردنشان را از کجایم بیاورم.دیگر ترمیم دندان های خراب هم جزو اقدامات لوکس شده و از عهده ی چون منی بر نمی آید.کسی نیست.پدر و مادر رفته اند ولایتشان و خوب اینطوری ارامش بیشتری برقرار است.حداقل از غرولندهای گاهی بر حق مادر خبری نیست.کدو هم که امتحان دارد و خودش را چپانده توی اتاق بابا و زوی تختش بساط پهن کرده.از دست صداهای بچه های همسایه کلافه شده و زیر لب غر میزند.امروز لام زنگ زد و گفت برای قرعه کشی بابت تقسیم اراضی زمینهای ولایت برویم منزل ز.که ببینیم قرعه کدام قسمت به کداممان میخورد.حالش را نداشتم بروم و دعوت شام منزل ز را هم رد کردم.لام میگوید افسرده ای و به شوخی میگویم بعله.یک بله ی کشدار تحویلش میدهم.که در واقع حقیقتی است اما در قالب شوخی بیان میشود.هیچوقت دختر شاد و شنگولی نبوده ام.همیشه ارام و سر به زیر و خجول بودم.این غم سالهای سال همراهم بوده.یادم می اید که بچه که بودم همیشه شبها ازینکه پیرمرد را از دست بدهم هق هقم میگرفت.این فکر یک بچه هفت هشت ساله در مورد پدر ش بود که از موقعی که چشم باز کرد به نظرش پیر بود.امروز یاد اغوشش افتادم که شبها در کنار او و مادر میخوابیدم و اغوش مردانه اش برای جسم کوچکم جای بزرگی بود.کهان روزها صدای نفسش و بوی بدنش که از سر خستگی و کار روزانه بود ازارم میداد و کلی در اغوشش جابجا میشدم تا خوابم ببرد.و یاد بوسه های گرمش که محکم فشارم میداد و بیشتر شبیه زدن بود تا بوسیدن.پدرر و مادر پیرم هیچوقت رابطه ی عاشقلنه ای نداشتند که من بخواهم ازشان چیزی یاد بگیرم.حتی ارتباط خواهرانم با همسرشان بیشتر مثل حس شرم بود تا عشق.ابراز محبت را یاد نگرفتیم اما تا دلتان بخواهد بخاطر رنگ پوستمان که تیره بود و چهره مان که زیبا نبود تمسخر شدیم و به القاب زشت صدا زده شدیم و احساساتمان لگد مال شد.علیرغم تلاشهایی که کردم ابراز علاقه برایم خیلی سخت است.حتی به جنس موافق.از اینکه کسی را در اغوش بگیرم یا کسی مرا در اغوش بگیرد شرم دارم.اقای ه حق داشت که میگفت مثل شان نیستم و خاصم.همیشه میگفت بهترین شاگردم هستی اما به نظرم هیز و بدبخت مینمود.که سعی در اغوا کردنم داشت.ادم هرزه ای که زن زیبایش و داشتن دو فرزند سیرش نمیکرد.که چون پا نمیدادم به سمتم جلب میشد و تماسهای جسمی از روی قصد انجام میداد.و شاید هم از برخورد دستش با دستم خر کیف میشد لندهور کثیف.که هیچوقت بدون حظور بچه ها جلویش ظاهر نمیشدم.که حس نفرت انگیزی بهم القا میکند.ازاقای ه بگذریم.چون چیزهای خوبی هم از او یاد گرفته ام.دندانهایم تیر میکشند و من به قبولی در ازمونهای استخدامی فکر میکنم.به جور شدن پول برای رسیدگی بهشان و اینکه با داشتن کار ثابت میتوانم به پولی که پیرمرد بهم داده دست بزنم و ماشین بخرم.به رویای رانندگی تا محل کارم فکر میکنم و غرق لذت میشوم.به اینکه مستر ه پ می اید و معذرت میخواهد.به اینکه مرا خوب نشناخته اعتراف میکند.ابرهای بالا سرم را معده ام که لز گرسنگی اشوب شده است میترکاند.به عدسی شوری که کدو ناهار درست کرده فکر میکنم و به انتخابهای دیگری مثل املت و یا نون و پنیر یا فرنی درست کردن می اندیشم .فرنی با گلاب فراوان.اما یادم می افتد شکر نداریم.البته قند هست اما به درد سرش نمی ارزد.غم همچنان با من است و میخواهد ساعت یازده شب باهام املت بزند.غریب نیست?

  • من هستم
  • ۰
  • ۰

امسال را به نظرم خوب شروع کرده ام.حداقل تفاوتی که با چند سال اخیرم وجود داشت هدفگذاریهای مختلف بود.اگر چه بعضیهاشان مستقیما به وسط هدف نخورد اما بد هم نبود.مثلا رتبه ی نسبتا خوب ارشدم و احتمالا قبول شدن روزانه در یک دانشگاه معتبر که جوابش چند ماه دیگر معلوم میشود.تصمیم به ازدواج گرفتن و حرکت کردن در مسیرش اگرچه نتیجه ای در بر نداشت اما تجربه ی واقعا خوبی برایم بود.شرکت در ازمون استخدامی که جوابش تا چند روز دیگر می آید.احتمالا شرکت در ازمون اموزش و پرورش در صورتی که رشته ی تحصیلی ام مورد نیاز باشد.و گرفتن مدرک مرتبط با رشته ام که البته هنوز کاری جز خریدن کتاب مربوطه نکرده ام.اما حتما قصدش را دارم امتخان پایان تابستان را شرکت کنم.اینکه دیگر محتاج کمک از غیب یا مستر عتیقه را ندارم.اینکه روزنه های امید را خودم به رویم گشود ه ام و فقط به نیروهای خودم تکیه کردم.البته باشگاه و بچه های ننرش را رها کردم که باید دوباره شروع کنم.حالا نه همانجا و با همان مربی خودشیفته و بچه های لوس و ناز پرورده که در پر قو بزرگ شده اند اما حتما حتما دوباره برای جسمم و روحم وقت میگذارم.و مهمتر از همه این مسایل بزرگترین تصمیمم را عملی کردن در زمینه ی بیان کردن علت ناراحتی به جای قیافه گرفتن و توی لک رفتن.که دیدم چه نتیجه خوبی در بر دارد و چقدر سبکتر میشوم.و کل نیانداختن با ادمهای نفهم که صحبت کردن باهاشان مثل آب در هاون کوبیدن است و بیخیالی طی کردن با بعضی ها.

امروز حالم بهتر است اگزچه بخاطر گریه ی دیشب با حال بد از خواب بیدار شدم اما کلی سبک شدم.گریه کردن برای اوضاعی که سر درگمی فرا میگیردت و نا امیدیه لحظه ای خوب است چون بعدش میبینی که چه کارهای خوبی انجام داده ای و ذهن کانلا باز میشود.گریه دوای بعضی درگیریهای ذهنی است و مسبب آرامش.گریه های شبانه که فقط دلیلش را خودت میدا نی و گوش شنوایی نیست برایت که یاریگرت باشد.گوشی که بعد از شنیدن حرفهایت زبان  نشود که بگوید خییییییلی حسسسسساسی.که نخواهد امید بیهوده بدهد.که نخواهد راهنمایی ات کند از سر علاقه و دلسوزی.گوشی که فقط گوش باشد نه چشم و زبان و ابرو.این گوش خوب همینجاست.همین بلاگ عزیز و دوست داشتنی من.یاور یکی دو ساله ام دوستت دارم.

  • من هستم
  • ۱
  • ۰

میخوام از اتفاقی که اوایل سال افتاد و ذهنمو درگیر کرد حرف بزنم.اتفاقی که اولین بار تجربه اش کردم.در واقع خودمو مجبور کردم که بخوام انجامش بدم حتی اگه برا تجربه باشه.اولا اینو بگم که در استانه ی سی سالگی هستم و شاید برای شمایی که اینو میخونی عجیب به نظر برسه که تجربه ی اولم بوده با این سن و سالم.شایدم اصلا کسی این مطلبو نخونه.به هر حال من دنبال گوش شنوا نمیگردم اینا رو برا دل خودم مینویسم تا شاید ده سال دیگه بیست سال دیگه بخونم و به تجربه اولم بخندم.اصلا شاید به همسرم نشونش بدم و با هم به تجربه ی اولم بخندیم.شایدم فقط برا خودم نگهش دارم.خلاصه اینکه بنده تا یکی دو سال پیش اصلا تو این مایعات سیر نمیکردم که یه روزی مزدوج بشم و تشکیل خانواده بدم.بعله.همش سرم تو کتاب بوده و کسب هنر و علایقم.تا اینکه نمیدونم از یکی دو سال پیش چی شده که به فکر افتادم که منم گیلی لیلی بشم و برم خونه ی بخت.به عبارتی بلوغ عاطفی تو سن بیستو شیش هفت سالگی.اواخر فروردین بودش که نون بهم وایبر زد که قصد ازدواج داری و منم بعله رو دادم!که ازم بعید بود.تا قبل اون همش تو فاز قاطی پاتی کردن بودم.خلاصه عکس اقایی که شرحشو خواهم نوشت و برام فرستاد و عکس منم نشونش داد و قرار گذاشتیم همو خونه ی نون ببینیم.قبل رفتن به خونه ی نون یه بسته شکلات خریدم چون اولین بار بودش که خونشون میرفتم و عروسیشم نرفته بودم.قبل وارد شدن به منزل به نون گفتم که خیلی خجالت میکشم و اون سر صحبتو باز کرد.دستشم درد نکنه وگرنه اب میشدم همونجا.خلاصه نون و شوهر بی نمکش ما  رو با دو تا چایی تنها گذاشتن.نمیدونم بخاطر رفتارش بود یا خودم دچار تغییرات شدم که بعدش اصلا حس بدی نداشتم و تا حدودی راحت بودم باهاش.اصرار کرد که من سوال بپرسم و اون جواب بده.مثه یه مصاحبه استخدامی شده بود که من میپرسیدم و اون بدون معطلی و فوری جواب میداد.جوابای کلی که حتی یک درصداز شخصیت واقعیشو نشناختم.نفهمیدم خودشو مبادی اداب نشون میداد واقعا همونقدر مهربون بود یا نه همونقدر ایده ال یا به ایده الهام نزدیک.خوب شاید فکر کنید چون اولین تجربه ام در مورد ازدواج بود مثه دخترای چهارده ساله مجذوب اولین نفر شدم.اما واقعیتش اینه که اینطوری نبوده.درسته که از خیلیا خوشم اومده تو زندگیم اما باهاشون راجع به ازدواج حرف نزدم.همه اش در حد نگاه بوده و شاید با بعضیاشون در حد چند تا جمله.واقعیتش اینه که خیلی شبیه من بود.حتی طرز رفتارش و حالت حرف زدنش شبیه من بود یا لااقل اونطوری بود که من میپسندم.خلاصه اینکه بدم نیومد ازش.حتی وقتی اومدم خونه و خواهرام پرسیدن طرف چطور بود یادمه گفتم به طرز مشکوکی خیلی خوب و شبیه من بود.اما خوب ادمی نیستم که به این راحتیا اعتماد کنم .ترجیح میدم منفی فکر کنم اولش تا بعدا عکسش ثابت بشه.رفتارش طوری بود که به نظرم اونم همین حسو داشت یا اینطوری القا میکرد بهم.درسته که اصلا بی تجربه ی کامل هستم در این زمینه اما حس زنانه ام بهم میگفت که اونم خوشش اومده.حتی بعد اون روز به نون گفته بود که ازم خوشش اومده اما اتفاقی براش پیش اومده و حالش طوری نبوده که بتونه بهم زنگ بزنه!!!خلاصه سوالایی پرسیدم و جوابای کلی بدون مکث تحویلم داد.دیگه داشتم فکر میکردم که شاید بتونم باهاش ادامه بدم که یهو مهمترین سوالم اومد تو ذهنم.البته نمیخواستم اون روز بپرسم اما پرسسیدم.یادمه پرسیدم نظرتون راجع به ادمای شکاک و خسیس چیه?که یهو مکث طولانی کرد و قرمز شد.مشکوک شدم که واقعا این دو تا خسیسه رو داشته باشه.گفتش دوستاش بهش میگن که ادم خسیسیه اما اگه خانومش هوس پیتزا کنه یا مثلا لباسیو بخواد اگه داشته باشه خرج میکنه براش.اما جواب خیلی کلی بود مثه وقتی که میگفت ادم خشکی نیستم و منظورشو اط ادم خشک نمیفهمیدم.یا اینکه گفت ادم ارومیه اما خدا نکنه عصبانی بشه نگفت عصبانیتش چطوریه.وقتی ام ازش پرسیدم چی بیشتر از همه عصبانیش میکنه محل کارشو مثال زد و گفت بی نظمی.خیلی کلی حرف میزد.گفتم که این قضیه باشه برا بعد که خوب بتونم بعدا ته توی ماجرا رو دربیارم اما اگه ادم شکاکی بود همون جلسه اخرمون میشد و جوابشو نمیدادم برا دفعات بعدی.اما سوالمو خوب نپرسیدم در پاقع مثال خوب نزدم.گفتم که تو خانواده مون کسی بخاطر اینکه مرده به دخترا گیر نمیده.نه بابام نه داداشام.همیشه خط قرمزایی بوده که ملزم به رعایتشون باشی اما گیر نه.یادم نمیاد داداشام یا پدرم بهم گفته باشن اینو بپوش اونو نپوش.اما منظورم نوع پوشش نبود.که گفت خواهر منم اسپرت پوشه اما به خاطر من بخاطر کارم رعایت میکنه.نمیدونم چرا نگفتم منظورم از شکاک ادمیه که اگه تو خیابون با هم قدن بزنیم با همین وضع ظاهری که دارم اگه کسی تیکه ای بنداره کیو مقصر میدونی.منظورمو خوب نرسوندم بهش.که اخماش رفت تو هم.کلا حالت چهره ی اروم و مهربونش و لبخندش از صورتش محو شد.اون لحظه با خودم فکرر کردم که شاید واقعا ادم شکاکیه و خوب اگه کسی از من بپرسه که ادم اینطوری ای هستس میگم نه.دیگه ترجیح دادم سوالی نپرسم و نون و شوهرشو صدا کرد که بیان.خیلی برام جالب بود که هیچ سوالی نداشت.انگار اومده بود خودشو تسست کنه تو این شرایط هم.هم که میگم به این خاطره که به نظرم برعکس من ادم باتجریه ای تو این زمینه بود.خدا رو شکر که ازم سوالی نپرسید چون حتی به جواب سوالای خودمم فکر نکرده بودم.چه برسه سوالای جدید بخواد بپرسه.کاملا مرددد شده بودم بعد سوال اخر و اونم همچنان تو لک بود که شوهر بی نمک نون گفت خوب کی به کی شماره بده.من که همینجوری هنگ بودم و شایدم اخم کرده بودم یادم نیست که اقای بانمک گفتش شماره اونو من بنویسم و بهش میس بندازم.منم مثا این مسخ شده ها اصلا نفهمیدم چیکار دارم میکنم و میس انداختم.واقعا این یکی دیگه از من خیلی بعید بود.همینطور گیج و ویج داشتم نگاه میکردم که شوهر نون گفت دیدیداول دخترا نخ میدن.چشام از سرم پریده بود بیرون.دیگه فک کنم داشتم عصبانی میشدم که یهو برگشت گفت یادته که چه حرفی زده بودی رو به شوهر نون.که هر چی اصرار کزد نگفت.و منم همینطوری دلخوریم بیشتر و بیشتر میشد.حس کردم مثه این دختر اویزونا شدم.که سبد میگیرن دستشون و دنبال شوهر میگردن.واقعا تو اون لحظه این حسو داشتم.که ناراحتیم تا ماشینم طول کشید.اگر چه سعی میکرد سر حرفو وا کنه اما حس کردم از یه چیزی که نمیدونم چیه دلخوره.ازینکه فهمیده بودم ادم شکاکیه!اما چیزی که حالمو بد کرد این بود که هر شماره ای که شوهر نون میگفت بعدش نون در کمال سادگی میگفت این شماره نبود که.معلوم بود چند تا خط موبایل داره و ازین با تجربه هاست و مثه من دفه اولش نیست.یاد حرف خواهرام افتادم که اون موقعها چقدر بهم میگفتم با خواستگارات حرف بزن حالا نمیخواد که باهاشون حتما ازدپاج کنی و من میگفتم وقتی ادم قصد ازدواج نداره لزومی نمیبینم که حرفی بزنم.اما الان معنی حرفشونو میفهمم که چقدر حق داشتن.که من هیچ اشنایی با رفتارهای اقایون ندارم و در استانه ی سی سالگی خام وساده هستم و به اندازه دختر دبیرستانیای الان پخته نیستم و کاملا خامم.خلاصه اینکه نفهمیدم علیرغم اشتیاقی مه نشون میداد چرا هیچوقت تماسی نگرفت.احتمالا هیچوقتم نفهمم.راستی یادم رفت بگم حدود یه هفته بعد اون روز جلو درمانگاه با یه اقایی دیدمش که اونم منو دید.اما اینقدر که ازش دلخور بودم حتی سلام علیکم نکردم باهاش اونم روشو برگردوند اما دوستش هر یار که سرمو بالا کردم داشت نگاه میکرد.امیدوارم ازین پسرایی نباشه که هر دفه منو میبینه به همراهش راجع بهم توضیح بده.اصلا امیدوارم دیگه نبینمش تو این شهر کوچیک.دلخورم میفهمی دلخور.راستش اینقده اعتماد بنفس داشتم که فکر نمیکردم کسی منو نخواد وقتی موضوع جدی بشه.اما پاقعیت طور دیگه ایه مثه اینکه...

  • من هستم